مترسک ها
غـم انگیز است میخواستم تو لبخند تو را در باران میخواستم روزی هزار بار باید برای دوستانم توضیح بدم
برای تو نمیدانم چگونه میگذرد...
اما برای من...
انگار بر گلویم خنجر گذاشته اند و نمی برند...
شب که می شود رؤیاها پا برهنه می شوند بال و پر می گیرند در ذهنِ تارِ آدمها تا کمی آرام گیرد دل های خسته شان ... هی تو!!! حَــــــوّای کسی نـــــمی شــوم
ان چه که زیبا نیست بدون حضور تو... وعده بهشتت مرا ادم نمی کند!!! می دانم که در بیداری
خدایا... کسی را که قسمت کس دیگریست... سرراهمان قرارنده... تاشبهای دلتنگیش برای ما باشد وروزهای خوشش برای دیگری... حتی اگر یعقوب بیاید... کی برام مرده برای تو دلم میسوزد برای زکریا که تو را ندیده مرد!!! نه اینکه حرفی نباشد. نه تلخم نه شیرین یک جــایی می رسـد دلـت به ماندن نیست بـرو عزیزکم، این نذر مـن بود، که کوه شوم و پای نبودنهایت بمانم. نا امیدی همان امیدی است که بوی نا می گیرد از بس که می مانده ته دل . . . به کدامین گناه از بهشت آغوشت رانده شدم من که حتی وسوسه سیب هم نداشتم... سکوت ، همیشه نشانه رضایت نیست! خفـــــه می شـــود پـشت یـک بـغـض . . . دلتنگم برای کسیکه مدتهاست... بی آنکه باشد... هرلحظه زندگی اش کردم... یک روز بدون خنده روزیست که به هدر رفته چارلی چاپلین به مترسکــ گفتن:چرا ایقدر غمگینی ما اغلب از فرداها قرض میگیریم تا وام خود را به دیروزها پس دهیم!!!
دستمال كاغذی به اشك گفت: سلام بر پاییز زیبا فصل پاییز رو خیلی دوست دارم همه مطلبام پاک شد چه حیفــــــــــــــــــــــــــ ایستاده درباد شاخه ی لاغر بیدی کوتاه برتنش جامعه ای انباشته از پنبه وکاه برسرمزرعه افتاده بلند،سایه اش سردو سیاه نه نگاهش راچشم، نه کلاهش راپشم سایه امن،کلاهش اما ،لانه ی پیر کلاغی است که با قال ومقال و قار وقار از ته دل میخواند آنکه می ترسد میترساند.... زندگی جیره مختصری است مثل یک فنجان چای وکنارش عشق است مثله یک حبه ی قند زندگی راباعشق نوش جان باید کرد.
اگر تو را نخواهد...
مسخره است
اگــر نـفـهـمـی!!!
احمقانه است
اگر اصرار کنی.
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم لبخند تو را در باران میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم…خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم…
که در دنیای بیرون از شعرهایم
پای هیچ عشقی وسط نیست!
باور که نمی کنند
جان تو را قسم می خورم...!
نزدیکتر نیا
من دست نیافتنی ام !!!
که به هــــوای دیگری برود ...
زندگی نیست
روزگار است...
اغوشت را وعده بده
رستگارترین می شوم...
تو را نخواهم دید
چشمهایم را می بندم...
7 نه،700 سال در قلبم ذخیره و پنهانت می کنم،
بگو(کنعانیان)منتظر نباشند،
تقسیم شدنی نیستی،
که من سه روزه براش تب و لرز کردم ؟!
نمیدونم!!!
برای چشمهایت!
برای من
برای درد هایم!
برای ما...
برای اینهمه تنهایی
ای کاش خدا کاری بکند...!
تمام درختهای انگور جهان از چشمهای تو آب میخورند ...
نه!
گلویی نمانده برای فریاد...!
مزه ی بی تفاوتی می دهم اینروزها
جنس حالم زیاد مرغوب نیست...!
که آدم دست به خودکشی می زند
نه اینکه یک تیغ بردارد رگـش را بزند...
نــــه!
قید احساسش را می زند...!
عشـق که گـدایی نـدارد.
یادت نیست مگر؟...
شاید کسی دارد
گفت:من عاشق پرنده ای بودم که از ترس من از گرسنگی مرد!!!
حالا مترسکــ به همه پرنده ها میگه:هرچقدر دوست دارید نوکم بزنید ولی تنهایم نگذارید!!
اين سماور جوش است ، پس چرا مي گفتي
ديگر آن خاموش است؟
باز لبخند بزن
قوري قلبت را ، زودتر بند بزن
توي آن، مهرباني دم کن
بعد بگذار که آرام آرام
چاي تو دم بکشد.
شعله اش را کم کن.
دست هايت ، سيني نقره نور
اشک هايم ، استکان هاي بلور
کاش استکان هاي مرا ، توي سيني دلت مي چيدي
کاشکي اشک مرا ميديدي.
خنده هايت قند است.
چاي هم آماده ست.
چاي با طعم خدا
بوي آن پيچيده است، از دلت تا همه جا
پاشو مهمان عزيز
توي فنجان دلم
چايي داغ بريز.
قطره قطرهات طلاست
یك كم از طلای خود حراج میكنی؟
عاشقم
با من ازدواج میكنی؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی!
تو چقدر سادهای
خوش خیال كاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرك میشوی و تكهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی كجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال كاغذی، دلش شكست
گوشهای كنار جعبهاش نشست
گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد
در تن سفید و نازكش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد
مثل تكهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرك و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمالهای كاغذی
فرق داشت
چون كه در میان قلب خود
دانههای اشك كاشت...
Design By : Night Melody |